چند ماهی بود بی حال در گوشی مینشستم حال هیچ چیز را نداشتم انگار همه اش تو خوا ب بودم هر چه می گفتن نمی شنیدم در گوشه ای تبسم می زدم به حیاط تو حیات هیچ چیز نبود همه درختها خشک بودند نه
پرنده ای نه .....
یک روز که به حیاط نگاه می کردم دیدم یک پرنده ناز روی یکی از شاخه های در نشست همین طوری مانده بودم دویدم طرف حیاط همین طوری نگاه می کردم چه صدای عجیبی داشت انگار می خواست یک چیزی بگه یک لحظه دقت کردم دیدم که با صدای قشنگ خودش مگه بهار در راه است من همین طوری که با چشمان بسته به حرف او گوش می دادم بوی نم بهار را احساس کردم چشم هایم را باز کردم دیدم در یک جایی سر سبزپر از درخت های سبز .... فکر کردم دارم خواب می بینم یه قدم برداشتم وای سبزی علف ها پاهایم را نوازش می کرد چه هوای تمیزی بود حال کردم زیر یکی از درختان دراز بکشم شبنم های که از برگ ها
می افتاد صورتم را نوازش می کردند انگار دوباره زنده شده بودم تازه داشتم جون می گرفتم هر جا می رفتم همه جا سبز بود انقدر قدم زدم تاجای رسیدم صدای ابشار می امد دویدم تا برسم به ابشار رسیدم وای چه زیبا بود رفتم زیر ابشار چه کیفی داشت سردی اب به ادم زندگی تازه می داد داشتم عشق می کردم از این همه زیبای از این همه قشنگی ...........؟
ای کاش تمام لحظه هایمان سبز و سبز باشد سال نوع مبارک