سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بر [شمار] برادران خود بیفزایید ؛ زیرا هرمؤمنی را در روز قیامت، شفاعتی است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

موج های آرام

 




مهسا آرام ::: شنبه 87/10/28::: ساعت 7:0 عصر

پری


مهسا آرام ::: چهارشنبه 87/10/25::: ساعت 8:12 عصر

 

نی نی


مهسا آرام ::: جمعه 87/10/20::: ساعت 7:33 عصر

 

aa


مهسا آرام ::: چهارشنبه 87/10/18::: ساعت 12:21 صبح

امشب آسمان با دلم هم رنگ شده چشم هایم ز دوری تو کم رنگ شده می بارد از آسمان باران، از چشمم اشک ،گرفته آسمان نیست ماهی، آسمان با دل من یک صداست  


مهسا آرام ::: چهارشنبه 87/10/18::: ساعت 12:4 صبح

قمر بنی هاشم


مهسا آرام ::: دوشنبه 87/10/16::: ساعت 7:25 عصر




مهسا آرام ::: دوشنبه 87/10/16::: ساعت 7:22 عصر

چگونگی شهادت
در روز عاشورا چون تشنگی بر حسین و یارانِ او سخت گشت، کودکان به امام علیه‏ السلام شِکوِه آوردند و از فَرط عطش می نالیدند. امام، عباس علیه‏ السلام را صدا کرد و فرمود تا با چندنفر  به فرات برود و برای تشنگان آب بیاورد. عباس با ده سوار همراه شد و مَشک‏ها را برداشت و چون به مدخل آبِ فرات رسید، یارانِ ابن ‏زیاد بر کنار فرات نشسته بودند و شریعه را بر حرمِ رسولِ خدا بسته بودند. چون عباس را دیدند، بر او حمله کردند. عباس پس از آن رجزی خواند و بر آنها حمله کرد. ... آنگاه که از شریعه فرات بیرون آمد و مشک بر دوش داشت دشمنان از هر طرف او را تیرباران کردند و در همین حال کسی بر او حمله کرد و دست راست او را برید و حضرت مشک را با دست چپ گرفتند در حالی که تمام فکر حضرت به حرم ابا عبدالله بود تا بر تشنگان آب برساند در این حال شخص دیگری حمله کرد و دست چپ حضرت را برید و حضرت بر زمین افتاد و مشک را بر دهان گرفت. در این حال عمر سعد ندا داد که مشک را تیرباران کنند در این زمان بود که عمودی آهنین بر فرق سر حضرت فرود آوردند... وقتی که امام حسین ( علیه السلام) بر بالین خون آلود حضرت عباس ( علیه السلام) حاضر شد، فرمود: اکنون کمر من شکست؛ الان انکسر ظهری و لت‏حیلتی.

 




مهسا آرام ::: دوشنبه 87/10/16::: ساعت 7:15 عصر




مهسا آرام ::: یکشنبه 86/1/12::: ساعت 2:4 عصر

چند ماهی بود بی حال در گوشی مینشستم  حال هیچ چیز را نداشتم  انگار همه اش تو خوا ب بودم هر چه می گفتن نمی شنیدم در گوشه ای تبسم می زدم به حیاط تو حیات هیچ چیز نبود همه درختها خشک بودند نه

 پرنده ای نه .....

یک روز که به حیاط نگاه می کردم دیدم یک پرنده ناز روی یکی از شاخه های در نشست همین طوری مانده بودم دویدم طرف حیاط همین طوری نگاه می کردم چه صدای عجیبی داشت انگار می خواست یک چیزی بگه یک لحظه دقت کردم دیدم که با صدای قشنگ خودش مگه بهار در راه است من همین طوری که با چشمان بسته به حرف او گوش می دادم بوی نم بهار را احساس کردم چشم هایم را باز کردم دیدم در یک جایی سر سبزپر از درخت های سبز .... فکر کردم دارم خواب می بینم یه قدم برداشتم وای سبزی علف ها پاهایم را نوازش می کرد چه هوای تمیزی بود حال کردم زیر یکی از درختان دراز بکشم شبنم های که از برگ ها

می افتاد صورتم را نوازش می کردند انگار دوباره زنده شده بودم تازه داشتم جون می گرفتم هر جا می رفتم همه جا سبز بود انقدر قدم زدم تاجای رسیدم صدای ابشار می امد دویدم تا برسم به ابشار رسیدم وای چه زیبا بود رفتم زیر ابشار چه کیفی داشت سردی اب به ادم زندگی تازه می داد داشتم عشق می کردم از این همه زیبای از این همه قشنگی ...........؟

 

ای کاش تمام لحظه هایمان سبز و سبز باشد  سال نوع مبارک




مهسا آرام ::: یکشنبه 86/1/12::: ساعت 1:45 عصر

<   <<   6   7      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 13


بازدید دیروز: 4


کل بازدید :42061
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مهسا آرام
با وفا با گذشت
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<